My Digital World

Saturday, June 06, 2015

لذت

یه وقتا دوست دارم راه بیفتم دنبال تجربیات بی مهابا و پرماجرا .... ولی بلز یاد مامان و بابا و رامین میفتم. و باز خودمو میخکوب میکنم سر جام. بلد نیستم چطور از رندگی لذت ببرم.....

بیهوده

هنوز مثل زمان 12 الی 14 سال پیش دنبال دوست چتی میگردم و در پی چتهای احمقانه هستم. کمبودها اجازه رشد به آدم نمیدن. هنوز کودکی هستم در میانه راه. هنوز نادان و احمق. لی دانش . و در پی رویاها. خداوندا ، خمیری بیهوده را در کوره حیات قرار دادی. شرمنده ام از این بابت.

مشکل

چند ساله با مشکل بالا رفتن سن و همچنان نداشتن همسر و شریک زندگی مواجهم. نمیدونم چطور باید حلش کنم. ذهنم گاه و بیگاه درگیر این مساله میشه. و هنوز راه حلی براش ندارم. احساس میکنم زندگی رو باختم. نمیدونم.

Monday, June 01, 2015

از ترسی که تمام وجودم رو فرا گرفته باید رها بشم و یکبار دیگه امیدوارانه تلاش سخت دیگری رو بکار بگیرم به امید دیدار خانواده قبل از .

خانواده

اینروزا دارم یه سریال میبینم. یه سریال که توش خونواده داره. سریال که تمام میشه استرس عجیبی سراغم میاد. انگار در لحظه، چیزی رو از دست میدم. یک فضای خالی تمام درون و بیرونم رو فرا میگیره و باید به سرعت براش راه حلی پیدا کنم در همون لحظه. ولی تمام اینها یعنی اینکه من در حال حاضر ، مشکل دارم. پدر و مادر و برادرم پیشم نیستن. و خودمم خانواده جدیدی رو بنا نگذاشتم. و این تماما یعنی تنهایی. از وقتی اومدم ملبورن، دلواپسیهام بشدت زیادتر شدن. درگیر یک نگاه کلی به بشریت و زمان و خدا و اینکه انسانها روح هایی هستند در غالب جسمشونو تنها چند سالی بر روی این کره خاکی میمونن شدم. مامان و بابام هنوز زنده هستن شکر خدا و من بشدت نگرانم. انگار برای ادامه راه باید سختی مضاعفی رو تحمل کنم. هر بار که مامان پیغام میده و یا جواب پیغامم رو میده، نفسی میکشم که شکر خدا هنوز زندست. و نمیدونم اون لحظه رو چطور به ثبت برسونم. لحظاتی عالی و غیر قابل وصف.