My Digital World

Monday, June 01, 2015

خانواده

اینروزا دارم یه سریال میبینم. یه سریال که توش خونواده داره. سریال که تمام میشه استرس عجیبی سراغم میاد. انگار در لحظه، چیزی رو از دست میدم. یک فضای خالی تمام درون و بیرونم رو فرا میگیره و باید به سرعت براش راه حلی پیدا کنم در همون لحظه. ولی تمام اینها یعنی اینکه من در حال حاضر ، مشکل دارم. پدر و مادر و برادرم پیشم نیستن. و خودمم خانواده جدیدی رو بنا نگذاشتم. و این تماما یعنی تنهایی. از وقتی اومدم ملبورن، دلواپسیهام بشدت زیادتر شدن. درگیر یک نگاه کلی به بشریت و زمان و خدا و اینکه انسانها روح هایی هستند در غالب جسمشونو تنها چند سالی بر روی این کره خاکی میمونن شدم. مامان و بابام هنوز زنده هستن شکر خدا و من بشدت نگرانم. انگار برای ادامه راه باید سختی مضاعفی رو تحمل کنم. هر بار که مامان پیغام میده و یا جواب پیغامم رو میده، نفسی میکشم که شکر خدا هنوز زندست. و نمیدونم اون لحظه رو چطور به ثبت برسونم. لحظاتی عالی و غیر قابل وصف.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home