My Digital World

Friday, May 29, 2015

اینروزا ملبورن هستم. تازه اومدم. کمتر از 2 ماهه. دنبال کار هستم. بیشتر از همه اینروزا فکرم درگیر سن و سالمه و اینکه آیا زمان کافی دارم تا یک بار پدر و مادرم رو ببینم یا نه ؟؟ این قضیه داره هر روز بیشتر عذابم میده. زندگی بدون پدر و مادرم رو نمیتونم تصور کنم. نمیدونم واقعا کی میتونم بیارمشون استرالیا. یه نگاهی میندازم به آخرین باری که دیدمشون و ازشون جدا شدم. توی فرودگاه. اونروز اصلا فکر نمیکردم تا ملاقات بعدیمون انقدر فاصله بیفته. ولی فعلا افتاده . بابا نزدیک 70 سال سن داره و مامان طرفای 65. تو این چند سالی که همو ندیدیم خیلی پیر شدن. فکر نمیکردم روند سالخوردگیشون انقدر سریع بشه. یه جورایی جا خوردم. انگار فکر همه چیز رو نکرده بودم. و الان هم معلوم نیست بتونم دوباره ببینمشون. البته که خیلی مشتاقم کنار خودم داشته باشمشون. ولی خوب ... فعلا هیچی معلوم نیست. نگرانم و مضطرب . به زندگی و دنیا وو زمان زندگی هر کس روی زمین فکر میکنم. اینکه سرنوشت من از اول چه بوده یا در نهایت چه خواهد بود ؟؟؟ من با آرزوها و اهدافی به استرالیا اومدم. در یه جایی از کار نزدیک بود همه چیز خراب بشه و زندگی شکل دیگه ای بشه. البته زندگی شکل دیگه ای هم شد ، ولی شکلی متففاوت بهرحال اینروزا فقط خدا خدا میکنم که مامان و بابا هردوشون سلامت بمونن و زنده بمونن تا من بتونم بیارمشون استرالیا. باید تلاش زیادی بخرج بدم تا زودتر بتونن بیان. به پول نیاز دارم و برای اون به کار خوب. باباید بجنبم و الا خودم رو نخواهم بخشید.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home