My Digital World

Sunday, May 31, 2015

یکمی داره سخت میگذره ، بدتر از همه داره با سردرگمی میگذره. باید خودمو از استرسی که سراغم اومده، آزاد کنم.

Friday, May 29, 2015

اینروزا هیشکیو ندارم یه درد دل راحت و عمیق باهاش بکنم. دوستای صمیمیم سرشون شلوغه و یا مثلا کلا یه جوری شده که خیلی حسش نیست مثل قدیم باشی. آدم باید یه جاهایی بزرگ بشه بالاخره. مثل قدیم موندن یعنی رشد نکردن. اینروزا دوست دارم یه دختر وارد زندگیم بشه. یه نفر که شاید بتونه همراه خوبی باشه. ولی هرچی فکر میکنم، میبینم آخرش بی فایدست. هیچکس بی عیب نیست و به هیچ دختری هم نمیشه اعتماد کرد. کلآ نسبت به جماعت نسوان بشدت بی اعتناد شدم. نگاه هرکی میکنم ، حتی اگه اولش ازش خوشم بیاد ولی نهایتا میگم ای بابا اینم یکیه لنگه بقیه. وقت برآوورده کردن نیازهاش که برسه دهن منو سرویس میکنه. کلا کسی نمیتونه بیاد تو زندگیت و آرامشی رو که میخوای بهت بده. تو فقط با خودت آرومی. فقط با خودت.

اینروزا ملبورن هستم. تازه اومدم. کمتر از 2 ماهه. دنبال کار هستم. بیشتر از همه اینروزا فکرم درگیر سن و سالمه و اینکه آیا زمان کافی دارم تا یک بار پدر و مادرم رو ببینم یا نه ؟؟ این قضیه داره هر روز بیشتر عذابم میده. زندگی بدون پدر و مادرم رو نمیتونم تصور کنم. نمیدونم واقعا کی میتونم بیارمشون استرالیا. یه نگاهی میندازم به آخرین باری که دیدمشون و ازشون جدا شدم. توی فرودگاه. اونروز اصلا فکر نمیکردم تا ملاقات بعدیمون انقدر فاصله بیفته. ولی فعلا افتاده . بابا نزدیک 70 سال سن داره و مامان طرفای 65. تو این چند سالی که همو ندیدیم خیلی پیر شدن. فکر نمیکردم روند سالخوردگیشون انقدر سریع بشه. یه جورایی جا خوردم. انگار فکر همه چیز رو نکرده بودم. و الان هم معلوم نیست بتونم دوباره ببینمشون. البته که خیلی مشتاقم کنار خودم داشته باشمشون. ولی خوب ... فعلا هیچی معلوم نیست. نگرانم و مضطرب . به زندگی و دنیا وو زمان زندگی هر کس روی زمین فکر میکنم. اینکه سرنوشت من از اول چه بوده یا در نهایت چه خواهد بود ؟؟؟ من با آرزوها و اهدافی به استرالیا اومدم. در یه جایی از کار نزدیک بود همه چیز خراب بشه و زندگی شکل دیگه ای بشه. البته زندگی شکل دیگه ای هم شد ، ولی شکلی متففاوت بهرحال اینروزا فقط خدا خدا میکنم که مامان و بابا هردوشون سلامت بمونن و زنده بمونن تا من بتونم بیارمشون استرالیا. باید تلاش زیادی بخرج بدم تا زودتر بتونن بیان. به پول نیاز دارم و برای اون به کار خوب. باباید بجنبم و الا خودم رو نخواهم بخشید.

سلام دوباره.

سلام به همه بعد از 5 سال و اندی. اومدم بازم بنویسم. اینروزا فکر میکنم حرف دارم برای گفتن. پس مینویسم. جالبه که الان دارم از روی گوشی تلفنم مینویسم. پستهای قبلی رو فقط میشد از روی یه کامپیوتر رو میزی یا لپتاپ نوشت. ولی الان دارم از روی گوشی همراهم بدون ترس از سپاه و پلیس و اطلاعات و غیره مینویسم. البته که همواره زیر نظر خیلی از سازمانهای اطلاعاتی هستیم، ولی گور بابای همشون. انقده که از دست سازمان اطلاعات خودمون راحتمیم خودش یعنی که حداقل حرف دلمون رو میتونیم راحت بنویسیم. نه اینکه نگران احضار شدن باشیم و دستگیری ناگهانی که چرا و چگونه و به چه علت !! بگذریم ... گفتم که گور بابای همشون. خوب من میام بازم بنویسم. میدونم که در زمانه فعلی ، کسی حال وبلاگ خوندن نداره. این خوب برای من مزیته . میتونم راحت تر بنویسم. فعلا.